تنها بازمانده کشتی توفان زده با زحمت و سختی خودش را به جزیره کوچک رسانده بود.او دائم زیر لب دعا می کرد.خدایا،مرا نجات بده!خدایا کمکم کن!هر روز همه نقطه جزیره را می گشت و فریاد می کشید:" کمک،کمک!کسی در این جزیره هست؟" اما هیچ صدایی نمی شنید،و هیچ کسی را نمی دید.یک روزی که به کلی خسته و نا امید شده بود،تصمیم گرفت از شاخ و برگ درختان برای خود کلبه کوچکی بسازد تا از سرما،گرما،باد و باران در امان باشد.یک روز،مشغول جمع کردن چوب شاه و... شد و یک روز تمام صرف ساختن کلبه کوچک خود کرد.روز بعد که برای تهیه غذای خود به داخل جزیره رفته بود،موقعی که برگشت،دید کلبه اش بر اثر رعد و برق آتش گرفته و دودی از آن به سمت آسمان می رود.مرد غمگین دستانش را جلوی صورتش برد و در حالی که گریه می کرد،گفت:" خدایا،پس تو چه طوری می خواهی مرا نجات دهی؟!خدایا چه طور می خواهی به من در این جزیره کمک کنی؟!" روز بعد،با صدای کشتی که در حال نزدیک شدن به جزیره بود،از خواب بیدار شد.آن کشتی برای نجات او به این جزیره آمده بود.مرد خسته از ناجیان پرسید:" شما چگونه متوجه شدید که من در این جزیره دور افاده گیر کرده ام ونیاز به کمک دارم؟" یکی از ناجیان گفت:" ما فقط از راه دور دودی را دیدیم که به سمت آسمان می رفت و حدس زدیم که کسی این جا نیاز به کمک دارد."
در همه حال و همه جا،هرگز نباید دعای خیر کردن به درگاه خداوند بخشنده مهربان را فراموش کنیم
کلمات کلیدی: نوشته شده توسط به وبلاگ بیداران خوش آمدید(مانی) در سه شنبه 88 شهریور 31 ساعت 12:28 صبح | لینک ثابت | نظرات شما ()
|